............
بوی هجرت میآيد:
بالش من پُرِ آوازِ پَرِ چلچلههاست
صبح خواهد شد
و به اين کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
بايد امشب بروم
من که از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه
صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمی عاشقانه به زمين خيره نبود
کسی از ديدن يک باغچه مجذوب نشد
هيچکس زاغچهای را سر يک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه يک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبينم «حوری»
ـ دختر بالغ همسايه ـ
پای کميابترين نارون روی زمين
فقه میخواند.
سهراب سپهری
۱۳۸۴/۰۳/۳۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2005
(86)
-
▼
ژوئن
(16)
- روشنگری و فرهنگ
- برداشتی نارسا از نارسايی!
- وبلاگها و مسئله تجدد
- نقطه کور
- به اعتصاب عذای خود خاتمه دهيد!
- ندای آغاز
- قبل از رأی دادن بخوانيد!
- شعله، تويی!
- معترضان زندانی را آزاد کنيد!
- فراخوان کانون نویسندگان ایران
- حمايت از فراخوان زنان
- دموکراسی همینجاست
- ميراث فرهنـگی
- هويت و بحثهای تازه
- خَرَد و خُرداد
- حلوای اصلاحات
-
▼
ژوئن
(16)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر