۱۳۸۵/۰۳/۰۸

از امروز ديگر كاريكاتور نمی‌كشم‌!

امروز دوشنبه‌ است‌، روزيی كه‌ طبق‌ تعهدم‌ بايد طرحی‌ براي‌ ستون‌ كاريكاتور «اعتماد ملی» می‌كشيدم‌ و هشتم‌ خرداد است‌ روز تولد برادرم‌ مانا نيستانی‌ ...
مانا يكيی از حرفه‌ای‌ترين‌ كاريكاتوريست‌های‌ ايران‌ است‌. اين‌ را نه‌ از سر تعارف‌ يا تكليف‌ برادری‌ می‌گويم‌. كم‌ هستند كاريكاتوريست‌هايی‌ كه‌ براي‌ امرار معاش‌ به‌ شغل‌ دوم‌ و سوم‌ نياز نداشته‌ باشند و مانا يكی‌ از همين‌ جماعت‌ انگشت‌شمار است‌. هر هفته‌ قبل‌ از ديدن‌ آخرين‌ كارش‌ دچار هيجان‌ و دلهره‌ می‌شدم‌ مثل‌ وقتی‌ كه‌ راه‌ رفتن‌ «بندبازی» را روی طناب‌ می‌بينيد و در تمامی‌ لحظات‌ هراس‌ افتادنش‌ را داريد تا به‌ مقصد برسد و نفسی‌ به‌ راحتی‌ بكشيد كه‌ اين‌ بار هم‌ موفق‌ شد. هميشه‌ از خودم‌ می‌پرسيدم‌ كه‌ تا كی‌ می‌تواند هفته‌ای‌ چند داستان‌ بنويسد و مصور كند، می‌ديدم‌ كه‌ چطور تمام‌ طول‌ هفته‌ را به‌ كاری‌ سخت‌ و طاقت‌فرسا می‌گذراند و می‌دانستم‌ كه‌ وقتی‌ چنين‌ فشاری‌ مداوم‌ شد بالاخره‌ روزی «اشتباه‌» خواهد كرد. هفته‌ پيش‌ مانا از «بند» افتاد و حالا در «بند» است‌.
روزنامه‌نگاری كار سختی‌ است‌، سال‌ها با سرافرازی‌ كار و زندگی‌ می‌كنيد و به‌ جز «نام‌ نيك‌» هيچ‌ اندوخته‌ای‌ نداريد و با اولين‌ غفلت‌ سرنگون‌ می‌شويد و تنها سرمايه‌تان‌ - نام‌ نيك‌تان‌ - را از شما می‌گيرند.
درددل‌های توكا نيستانی را در «روزنا» ملی بخوانيد!

۱۳۸۵/۰۳/۰۳

خنده‌ام می‌گيرد

خنده‌ام می‌گيرد وقتی می‌بينم كه در كشوری زندگی می‌كنم كه كارم جرم محسوب می‌شود...كه شغلم توهين قلمداد می‌شود...كه لابد خودم هم مجرم و گناهكار تصور می‌شوم! تصورش را بكنيد كه هدفی داريد...شغلی داريد كه می‌بينيد همه به شما دارند جوری نگاه می‌كنند كه انگار لباس نپوشيدی...يا همه فكر می‌كنند كه تو داری طوری نگاهشون می‌كني كه انگار اونا لباس نپوشيدن...!
خنده‌ام می‌گيرد وقتی يادم می‌آيد اون قديم نديما عمويمان را می‌كشيديم دعوايمان می‌كردند... معلم‌مان را كه می‌كشيديم كتك می‌خورديم ...بعدها... دخترها را كه می‌كشيديم سانسورش می‌كردند... مسئولی را كه می‌كشيدم اخطاريه ميامد...رئيس‌جمهوری را كه می‌كشيدم تعطيل ميشديم و حالا هموطنی را می‌كشيم زنداني می‌شويم!!! مانای عزيز...خنده‌ام می‌گيرد و می‌دانم تو نيز از اين خنده‌ها زياد كردی...! و چه خنده می‌چسبد در كنج ديوارهای زندان اوين! راستی شايد آن ديوارها ...همان ديوار های بلند زندان را می‌گويم...چه حالی بدهند براي كشيدن كاريكاتورهايی كه ديگر نه توبيخی دارد و نه بازداشتی و نه سانسوری!
خنده‌ام می‌گيرد وقتي هموطن كَشي (هموطن كشيدن) به هموطن كُشي(هموطن كُشتن!) تعبير می‌شود!و اينجاست كه از اين خنده‌ها و قهقه‌ها درد های ده‌ها و صدها زخم فرو خورده كاريكاتور در ايران را فراموش ميكنم و باز خنده‌ام می‌گيرد وقتی كه يادم می‌افتد كه شكايت كجا برم چون دوست دشمن است!؟
بزرگ‌مهر حسين‌پور

۱۳۸۵/۰۳/۰۲

شائبه‌ی اهانت

وقتی ماجرای انتشار این کاریکاتور را به یک دوست اردبیلی الاصل ساکن تهران تعریف کردم، و گفتم که در یکی از کاریکاتورهای صفحه مذکور، سوسکی در پاسخ از کلمه "نمه‌نه" (چی؟) استفاده کرده و این نشان می‌دهد سوسک، آذری فرض شده، گفت که کلمه نمه‌نه، نیز مثل تعبیرهای "ایکی ثانیه" و "بیلمز" و "قاراشمیش" و... از زبان ترکی وارد زبان تهرانی‌ها شده و افراد بسیاری بی‌توجه به منشا زبانی آن، از این تعابیر در گفتگوهای روزمره استفاده می‌کنند. همین حرف را از چند فرد مطلع دیگر نیز شنیدم. بر همین اساس فقط می‌توانم بگویم که در کاریکاتور روزنامه ایران هیچ توهین مسجلی نسبت به ترکان ایرانی صورت نگرفته و آنچه هست اینکه در این کاریکاتور شائبه اهانت وجود دارد.
به نظر من در این کاریکاتور هیچ عمدی برای توهین به آذری‌ها وجود ندارد. استفاده از تعبیری ترکی نیز دلیلی نداشته جز رواج این تعبیر در تهران. در بقیه کاریکاتورهای همین صفحه نیز سوسک مذکور به زبان فارسی سخن گفته. آیا این را هم باید به حساب توهین به فارسی زبان‌های ایران گذاشت؟
برگرفته از وبلاگ: يادداشت‌های مخاطب احتمالی

توضيح

رايج‌ترين ضرب‌المثلی که هم می‌تواند يادآور بدشانسی‌های سريالی باشند و هم توضيحی برای غيبت طولانی و بی‌خبر من، جمله زير است: برف باريد و زن زاييد و مهمان عزيز آمد!
نقل و انتقال و جا‌به‌جايی محل زندگی، و بدنبالش افتادن بربستر بيماری و الان هم نازکردن اين کامپيوتر لعنتی، علت اصلی غيب‌ طولانی مدت من بودند. باور کنيد برای یک آبديت پنج دقيقه‌ای، بيست و پنج دقيقه زمان صرف کردم. يا پيش از اين که چند صفحه را يکجا باز می‌کردم و تقريبا يکی‌ـ‌دو کار را هم‌زمان انجام می‌دادم، الان فقط يک صفحه باز می‌شود و تازه نه پنجره کامنت و نه لينک‌های ستون پيوندگاه، هيچ‌کدام فعال نيست و باز نمی‌شوند.
با توجه به گرفتاری‌های روزمره و نزديک شدن مسابقات فوتبال جهانی [آن هم در شرايطی که نئونازيسم‌های آلمان در دفاع از تیم ايران، اکثریت بليط بازی ايران‌ـ‌آنگولا را پيشاپيش خريداری کرده‌اند] بطور مشخص نمی‌توانم قول بدهم چه وقت خودم و وبلاگم نظم می‌گيريم!

۱۳۸۵/۰۲/۱۲

نگه درچشم من بگذار و بردار!

از لحظه‌ای که شعر اردبهشت سارا را در اين ستون گذاشتم، نمی‌دانم چرا ياد و حرف گيله‌مرد پيری رهايم نمی‌سازد؟ می‌گفت: اردبهشت بی‌عشق، مثل یخ‌دربهشت بدون سکنجبين است!
به پا برخيز و پيراهن رها کن
گره از گيسوان خُفته واکن
فريبا شو /گريزا شو
به انگشتان سر گيسو نگهدار
نگه درچشم من بگذار و بردار
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی نگاهی
به هر سنگی درنگی
برقص و شهر را پُر های و هو کن
«سياوش کسرائی»

۱۳۸۵/۰۲/۱۱

اردبهشت ماه

مادر ‌بزرگ
اردیبهشت ماه
در خیابان پهلوی
دوره‌ی کشف حجاب
عاشق شد

دایی سیاوش
اردیبهشت ماه
در خیابان مصدق
وقت بگیر و ببند
عاشق شد

اردیبهشت آمده
دیر یا زود من هم
در خیابان ولی‌عصر
عاشق می‌‌شوم

پاگرد؛ سارا محمدی

بايگانی وبلاگ