هـوا هـوای بهـار است و بـاده بـادهی ناب
به خنده خنده بنوشيم جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختی، پيداست
که خوش بجان هم افتادهاند آتش و آب
فرشته روی من، ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی ازين آب آتشين درياب!
بهجام هستی ما، ای شراب عشق بجوش!
به بزم ساده ما، ای چـراغ ماه بتاب!
گل اميد من امشب شکفته در برمن
بيا و يک نفس ای چشم سرنوشت بخواب!
مگر نه خاک ره اين خرابه بايد شد
بيا که کام بگيريم از اين جهان خراب
فريدون مشيری
۱۳۸۵/۱۰/۱۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر