۱۳۸۵/۰۳/۰۳

خنده‌ام می‌گيرد

خنده‌ام می‌گيرد وقتی می‌بينم كه در كشوری زندگی می‌كنم كه كارم جرم محسوب می‌شود...كه شغلم توهين قلمداد می‌شود...كه لابد خودم هم مجرم و گناهكار تصور می‌شوم! تصورش را بكنيد كه هدفی داريد...شغلی داريد كه می‌بينيد همه به شما دارند جوری نگاه می‌كنند كه انگار لباس نپوشيدی...يا همه فكر می‌كنند كه تو داری طوری نگاهشون می‌كني كه انگار اونا لباس نپوشيدن...!
خنده‌ام می‌گيرد وقتی يادم می‌آيد اون قديم نديما عمويمان را می‌كشيديم دعوايمان می‌كردند... معلم‌مان را كه می‌كشيديم كتك می‌خورديم ...بعدها... دخترها را كه می‌كشيديم سانسورش می‌كردند... مسئولی را كه می‌كشيدم اخطاريه ميامد...رئيس‌جمهوری را كه می‌كشيدم تعطيل ميشديم و حالا هموطنی را می‌كشيم زنداني می‌شويم!!! مانای عزيز...خنده‌ام می‌گيرد و می‌دانم تو نيز از اين خنده‌ها زياد كردی...! و چه خنده می‌چسبد در كنج ديوارهای زندان اوين! راستی شايد آن ديوارها ...همان ديوار های بلند زندان را می‌گويم...چه حالی بدهند براي كشيدن كاريكاتورهايی كه ديگر نه توبيخی دارد و نه بازداشتی و نه سانسوری!
خنده‌ام می‌گيرد وقتي هموطن كَشي (هموطن كشيدن) به هموطن كُشي(هموطن كُشتن!) تعبير می‌شود!و اينجاست كه از اين خنده‌ها و قهقه‌ها درد های ده‌ها و صدها زخم فرو خورده كاريكاتور در ايران را فراموش ميكنم و باز خنده‌ام می‌گيرد وقتی كه يادم می‌افتد كه شكايت كجا برم چون دوست دشمن است!؟
بزرگ‌مهر حسين‌پور

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ