ُپُست روز گذشته مرا بهياد خاطره و صحبتهای شيرين دختری انداخت که بعد از آن همه شنيدنها و توصيفها در دوران کودکی و جوانی، تازه داشت اولين بهار را در سن نوزده سالگی میديد. نابينا متولد شده بود و هيجده سال تمام در تاريکی مطلق بهسر بُرد و زندگی کرد. البته اگر حافظه ياری دهد، روزی در اين باره مینويسم. اما امروز به چند نکتهای که او پس از بازيابی بينايیاش در برخورد با ديگران تجربه کرده بود اشاره میکنم:
اکثرا از من میپرسيدند که تصور تو از خورشيد چگونه بود. بهنظرم آمد اين مردم، قبل از اينکه بخواهند تعريف و احساس مرا بدانند، بيشتر به دنبال گُمشده خود هستند. گُمشدهای بهنام روشنايی! يا سختترين لحظهها برای من وقتی بود که با دختران آشنا و بستگان روبهرو میشدم. بدون استثناء از من میپرسيدند: پيش از اين چگونه تصوری از زيبايی من داشتی؟ و متأسفانه وادارم کردند تا برای اولينبار به دروغ متوسل شوم و بگويم: نه! الان خيلی زيباتر از آنی هستی که پيش از اين احساس میکردم.
و بدترين لحظهها زمانی بود که کشف کردم مردم برخوردی دوگانه با نابينايان دارند. اگر دستش را میگيرند و از اينسوی خيابان به آنسوی میبرند، دليل و انگيزهاش را دقيق نمیتوانم توضيح بدهم ولی، میدانم که هدف کمک به همنوع نبود و نيست. من هنوز چشمهايم به خيابانها و کوچهها عادت نکرده و چندين مرتبه واقعا گُم شده بودم. وقتی هم کمک میخواستم، بعضیها بیتفاوت میگذشتند و بعضیها آدرس عوضی میدادند. و هميشه هم در اينگونه مواقع، ناچار میشدم چشمهايم را ببندم و راه را با دشواری و با چشمی گريان بيابم. چرا که از يکسو با موانع برخورد میکردم و زخمی میشدم و از سوی ديگر، وقتی چشم باز میکردم تا آن مانع را دور بزنم، عابرين مرا دست میانداختند و میخنديدند.
۱۳۸۵/۰۸/۲۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر