چهارشنبه سوری، هميشه برای من روز آزمايش بود. شايد هم روز تسليم و روز سرفرود آوردن در برابر دل. دلی که جز تو، نه چيزی میديد و نه چيزی میخواست!
در آن سالهای فراموش ناشدنی، هميشه پيش از اينکه تو از راه برسی،گونههايم را با سيلی سرخ نگاه میداشتم و سپس چشم به راه تو میدوختم که اگر بيايی و بگويی: «سرخی تو از من!»، شرمنده نگردم.
از آن ايام سالها میگذرد. اما من هنوز هم گونههايم را با سيلیهای آتشين، سرخ نگه میدارم. و اين واکنش، نه از سر عادت است و نه رُجعت به گذشته و دگرباره تسليم دل شدن. نوعی مصلحتانديشی و سرفرودآوردن در برابر عقل است. در برابر اجبار زمانه و ستمی که بر ما روا میدارند. شايد هم بهنوعی شلی را با غمزهگی پوشش دادن است. و بههمين دليل با سيلی گونههايم را سرخ نگه میدارم تا نگويم مقصر ملتاند. آن هم زمانی که با چشمهايت می بينی ملتی در برابر عمل ناشايستی که میخواهد اجسادی را در صحن دانشگاه دفن کنند، سکوت کرده و زبان در کام میگذارند.
۱۳۸۴/۱۲/۲۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر