بخاطر تو مینويسم که بدانی! این روزها داستان زندگیام، تاحدودی شبيه رُمان "کوری" است. مردی که در يک لحظه احساس میکند قدرت بينايیاش را از دست داده و برای هميشه، از ديدن زيبايیها محروم گشته است. میدانی که مرا با خيالبافیها کار و ميانهای نيست! اما نمیدانم چرا دلم میخواهد که اين روزها، درِ پهندشت خيال را تنها به روی تو بگشايم و با تو سخن بگويم؟
يادت هست آن روزی را که میگفتم: من نيز نقاشم که با قلمموی زبان، زيبايیها را به تصوير میکشم؟ نقاشی که بيگانه با خاموشی است!
میگفتی: انسان میتواند به ميل خود مدتی را در خاموشی بسر برد.
الان زمان خاموشی من فرارسيد. اما، به اجبار و برخلاف خواست و تمايلم. فکر میکنم نيازی به توضيح و اضافهگويی نباشد تا اينکه بدانی تحمل چنين خاموشیای، چقدر سخت و طاقتفرسا است!
۱۳۸۴/۰۶/۱۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر