۱۳۸۷/۰۳/۰۲

شب جمعه و دوم خُرداد

شب جـمعه مـن بـدون ريا
پختم از بهر مردگان حلوا

نيمه شب، وقتی که خوابيدم
خواب هرگز نديده‌ای ديدم

خواب ديدم که ناگهان پدرم
زنده گشت و مشت زد بسرم

گفتم آخر پدر گناهم چيست؟
گو تو برمن که اشتباهم چيست؟

گفت: حلوای تو عليلم کرد
خوار و پژمرده و ذليلم کرد

جنگ اينجا بر سر حلواست
آن قرائت که پخته‌ای دعواست

طعم اصلاح و مايه رانتی بود
بوی آن روح مردگان فرسود

ای پسر بعد اين مکن خيرات
کار اصلاح تو، نيست راه نجات!

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ