۱۳۸۶/۰۲/۰۱

برگی از گلستان

بمناسبت روز بزرگ‌داشت سعدی

درويشی را ضرورتی پيش آمد. کسی گفت فلان نعمتی دارد بی‌قياس، اگر برحاجت تو واقف گردد، همانا که در قضایِ آن توقف روا ندارد. گفت: من اورا ندانم. گفت: مَنت رهبری کنم.
دستش بگرفت تا به‌منزلِ آن شخص در آورد. يکی را ديد لب فروهشته و تند نشسته، برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش: چه کردی؟ گفت عطایِ او را به لقایِ او بخشيدم.

مبر حاجت بنزديکِ ترشروی
که از خویِ بدش فرسوده گردی
اگر گوئی غم دل، با کسی گوی
که از رويش بنقد آسوده گردی

غزل سعدی يعنی عشق ـ ۱
غزل سعدی يعنی عشق ـ ۲

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ