۱۳۸۸/۰۸/۰۱

ما و مرد درمانده

روزی مردی در داخل گودال نسبتاً عميقی افتاد و از شدت درد و ناتوانی داشت می‌گرئيد. ره‌گذرانی که از آن مسير می‌گذشتند، هر کدام برای لحظه‌ای بر لبه‌ی گودال ايستادند، نگاهی به آن مردِ درمانده انداختند و به تناسب موقعيتی که داشتند، واکنشی را بروز دادند:

يک مرد روحانی: حتماً در زندگی گناهی مرتکب شده‌ای!
يک زمين‌شناس: عمق گودال و رطوبت خاک را اندازه گرفت.
يک روزنامه‌نگار: در بارۀ دردهايی که مرد می‌کشيد، با او مصاحبه کرد.
يک يوگيست: چيزی که در بارۀ درد و عمق چاله می‌گويی، فقط در ذهن تو هستند. واقعيت خارجی ندارند.
يک پزشک: برای او دو قرص آسپرين پائين انداخت.
يک پرستار: برای لحظه‌ای بر لبه‌ی چاه نشست و همراه با مرد گريه کرد.
يک روانشناس: از مرد درمانده خواست تا دنبال دلايلی بگردد که چگونه پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند.
يک تقويت‌کننده فکر او را نصيحت کرد که: خواستن، توانستن است!
يک فرد خوشبين به او گفت: ممکن بود يکی از پاهات رو بشکنی.
سرانجام کارگری داشت از آن‌جا می‌گذشت، وقتی مرد را در چنين وضعيتی ديد، تا نيمه به داخل چاه خم شد، دستانش را دراز کرد و دست مرد را گرفت و او را از چاه بيرون آورد.

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ