............
بوی هجرت میآيد:
بالش من پُرِ آوازِ پَرِ چلچلههاست
صبح خواهد شد
و به اين کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
بايد امشب بروم
من که از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه
صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمی عاشقانه به زمين خيره نبود
کسی از ديدن يک باغچه مجذوب نشد
هيچکس زاغچهای را سر يک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه يک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبينم «حوری»
ـ دختر بالغ همسايه ـ
پای کميابترين نارون روی زمين
فقه میخواند.
سهراب سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر